شکارچی ، کلاغ به دست راهی مغازه ی آبادی شد تا برای رفیق بی حال و جونش کمپوتی بخره تا یه کم تقویت بشه.در راه پچ پچ زنان کوچه نشین که یواشکی حرف میزدند و درباره شکارچی و سرگذشت شکارش جوک میگفتن آزارش می داد ، اما شکار چی گوشش از این حرفا پر بود و برایش فرقی نمی کرد که مردم درباره اش چه می گویند.
مهم هدفی بود که برای رسیدن به آن ؛ عمرش را گذاشته بود و حاضر نبود از ان دست بردارد.لحظاتی بعد مغازه دار در حالی که کمپوت را به دست شکارچی میداد از او پرسید:
راستی شنیدی یه ماده گرگ اطراف آبادی دیده شده؟!!
این سوال مانند یک سطل آب یخ وجود شکارچی را شوکه کرد.درحالی که چشمانش برق میزد و به لبهای مغازه دار خیره شده بود ، کمپوت را گرفت و پرسید:
کی این خبرو آورده؟؟؟ کی دیده گرگ رو؟؟ چند روزه اومده؟
مغازه دار گفت : والا منم زیاد در جریان نیستم.از گله دار باید بپرسی ... مثل این که اون دیدتش.
شکارچی پول کمپوت را حساب کرد و دستپاچه کلاغ به دست از مغازه خارج شد تا خود را به گله دار برساند و آمار دقیق را درآورد.
در راه پایش به چارچوب در گیر کرد و به وسط کوچه پرت شد.کلاغ کوره ، کمپوت و شکارچی نقش زمین شدند و هر سه همزمان گفتند :
لعنتی!!!
دماغوو وبلاگ اختصاصی حسین عسکری پور...برچسب : نویسنده : damaghooa بازدید : 333